سایت انقلاب - روز 18 تير ساعت 5/3-4 به چهارراه وليعصر رسيدم به سمت ميدان رفتم تا يک حدی شلوغ شده بود هر چه به سمت پايين می آمديم مردم بيشتر می شدند مردم شعار می دادند، ماموران آنها را متفرق می کردند چند بار در جاهايی بودم که از پشت و جلو به ما حمله می کردند نيروی انتظامی و لباس شخصی و گارد ويژه سعی می کردند ما را محاصره کنند و به ما حمله می کردند .
خيلی باتوم خوردم ولی چند بار توانستم فرار کنم. برای استراحت کنار خيابان نشستم و منتظر اينکه دوباره جمع شويم و اعتراض شروع شود و شعار بدهيم که يکی از لباس شخصی ها مرا صدا کرد.
اول ترسيدم که مرا شناخته باشد ولی راه فرار نداشتم چون تمام آنجا را نيروی انتظامی پر کرده بود در همين حال بودم که از پشت يک نفر مرا گرفت و دستم را از پشت بست ولی چون بلوز و شلوار مشکی پوشيده بودم و ته ريش داشتم شک کردند که از بسيج باشم به دوستانش نشان داد که آيا مرا می شناسند آنها گفتند نمی شناسيم. مرا انداختند داخل ماشين ، موبايلم را گرفتند و دادند دست يک خانم اطلاعاتی. من از آن خانم خواستم که زنگ بزند و به خانواده ام خبر بدهد که مرا گرفته اند ولی با يک فحش مرا به داخل ماشين هل دادند . ماشين پر بود ما را به کلانتری 107 بردند. رفتارشان خيلی توهين آميز بود می گفتند بزنيد تا حرف بزنند. من آدرسم را درست دادم که اگر خانواده دنبالم هستند بتوانند مرا پيدا کنند. در آنجا حدود 300 نفر آورده بودند . شب گفتند غذای اينجا فقط برای پرسنل است و به شما نمی رسد، صبح شد ساعت 5/8 با پول به ما صبحانه دادند. بعد از بازجويی حدود ساعت 5/10-11 يک عده را به اوين و يک عده را به کهريزک بردند در پشت در کهريزک ماشين ها را مدتی نگاه داشتند مثل اينکه می گفتند جا نيست در هر حال ما را به داخل بردند خيلی توهين آميز با ما برخورد می کردند. وقتی وارد شديم يکی از زندانی ها که آنجا بود از دست يکی از بچه ها تکه نان بربری که داشت گرفت و با تمام ولع می خورد ، ما تازه فهميديم که کجا آمده ايم . ما را پهلوی همه لخت کردند و مشخصات می گرفتند و صدا می کردند بايد با سرعت طرف سوله می رفتيم اگر کمی آرام می رفتيم می زدند. بسيار تحقير آميز برخورد می کردند ار الفاظ بسيار زشت استفاده می کردند.
در هنگام جابجايی بايد با سرعت داخل و خارج می شديم و چون در کوچک بود و تعداد زياد بچه ضربه می ديدند همه سعی می کردند که به سرعت بروند تا کتک نخورند، داخل سوله بسيار کثيف بود، مدام عرق می کرديم و زمين سوله از عرق ما خيس بود . داخل سوله کلی زندانی عادی و بقول خودشان اراذل و اوباش بودند . در مواردی آنها بچه ها را اذيت می کردند، بصورتيکه بچه ها به تنهايی حتی دستشويی نمی رفتند و جمعی به اين طرف و آن طرف می رفتند . ولی بين آنها هم بودند کسانی که با مرام بودند و هوای ما را داشتند و ديگران را تهديد می کردند که حق ندارند ما را اذيت کنند . فضای زندگی بسيار نامناسب بود حتی جا برای خواب نبود و به علت گرما توان بچه ها گرفته می شد من تمام اين چند روزی که آنجا بودم فقط دو ساعت خوابيدم. ماموران هم به دلايل مختلف شروع به زدن بچه می کردند. امير را با اينکه مريض بود می زدند بچه ها اعتراض می کردند که او را ول کنيد و ما را بزنيد ولی آنها برای اينکه بيشتر بچه ها را اذيت کنند او را می زدند. امير با اينکه حالش خيلی بد بود بچه ها را باد می زد و محسن هم همينطور مدام به بچه ها می رسيدند. محسن می گفت من برای 18 تير آمدم و به بچه ها دلداری ميداد. وقتی ديدند که بچه ها روحيه شان را باخته اند شروع به خواندن زيارت عاشورا کردند ، همه بچه ها با هم دعا می خوانديم حتی بعضی از زندانی های عادی هم با ما دعا ميخواندند و از اينکه بچه ها دعا می خوانند تعجب می کردند. حدود 20 نفری از بچه ها در قفس گذاشته بودند و شرايط سخت تری داشتند. کمی سيب زمينی کپک زده با آبی که از فاضلاب جمع کرده بودند به ما می دادند که آن هم بعد گفتند ديگر نيست .
سوله ها يک پنجره کوچک داشت که از آن هم به جای اينکه هوايی وارد شود دود گازوئيل وارد می کردند. بچه ها اکثرا مريض شدند و عفونت کردند از 19 تا 23 تير آنجا بوديم با شرايط بسيار سخت زندانی ها را از پا آويزان می کردند. بعد از مدتی امدند و موهای ما را از ته زدند. محسن گفت موهايمان را می زنيد آيا می توانيد اعتقاداتمان را هم تغيير دهيد. اول نمی دانستيم که آبی که به ما دادند از کاسه توالت جمع آوری شده است ولی بعد هم که بچه ها فهميدند چاره ای جز استفاده از آن نداشتند وقتی تشنه می شدند لب می زدند. همگی بوی تعفن گرفته بوديم. فضا هم بسيار آلوده بود. وقتی چند نفری مردند آنها از پزشک ارتش خواستند که گواهی بدهد که بر اثر منژيت مرده اند حاضر نشد از پزشک قانونی خواستند که بگويد بر اثر مننژيت مردند ولی او هم زير بار نرفت خلاصه از سرباز وظيفه خواستند که گواهی بدهد که او هم داد ولی او را هم مسموم کردند و کشتند. امير می گفت دوباری که او را پيش او بردند گفت بود چيزيت نيست و برگردانده بود. روز 23 تير ما را صدا کردند و سوار اتوبوس کردند و به طرف اوين آوردند . امير همانجا تمام کرد وسط اتوبوس گذاشتند. ما را که به اوين بردند تمامی لباس هايمان را کندند و به حمام فرستادند. حتی نگهبانها با ماسک پيش ما می آمدند می ترسيدند که مريض شوند ......
بعدها فهميديم وقتی خبر شهادت محسن روح الامينی و محمد کامرانی . . . به بيرون درز کرد و به گوش خامنهای رسيد ما را منتقل کردند.
0 نظرات